یک شب از زندگی


 دیشب فراموش کردم پنجره اتاقم رو ببندم، نصفه شب از صدای بارون بیدار شدم، بلند شدم و از پنجره بیرون نگاه کردم، دیدم حیفه که بخوابم، فرصت پیدا کردم که ملکه گذران یک شب از زندگی باشم.
رفتم به دور دستای زندگیم، روزایی که پاهامونو می کردیم تو جوبای پرآب یوسف آباد، بستنی لیسی می خریدیم می مالیدیم به سرو صورتمون، جلوی هر آینه ای که می رسیدیم قر می دادیم،شیطنت زیر پوستمون بود، ساده بودیم، زیر بارون بدون چتر می رفتیم و اگه ماشینی خیسمون می کرد قهقهه می زدیم... روزایی که زیاد دور نیستن اما خیلی دورن! روزایی که تند تند دارن ازم رد می شن اما من اینجا هنوزم دختری ام که درونم دختر بچه شیطونی هست که عاشق رنگه، پر از شیطنت و نمی خواد تبدیل بشه به یک زن آشپزخونه ای، دختری که هنوزم صدای خنده هاش بلنده، عاشق می شه، بی پرواست و زندگی اش ماله خوده اشه، بعله.... این زندگی منه، ماله منه، به خودم مربوطه چطور می گذره

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *