Category Archives: Lifestream

یک نگاه به انسان

 تصور کنید ساکن یکی از شهرهای حاشیه دریای خزر هستید. یک یا چند تن از آشنایان به شما تلفن می‌زنند و می‌گویند به شدت مشتاق ملاقات شما هستند و دوست دارند در تعطیلات پیش رو سری به شما بزنند. شما نیز با خوشحالی  آن‌ها را برای تعطیلات به منزل خود دعوت می‌کنید.

مدتی بعد از کسی می‌شنوید که آن‌ها نه به خاطر شما بلکه به خاطر تجدید خاطرات خوبی که زمانی در ساحل خزر داشته‌اند، شما و دلتنگی برای شما را وسیله‌ای برای رسیدن به هدف خود قرار داده‌اند. پس از اطلاع از این واقعیت چه احساسی می‌کنید؟ این رفتار را چگونه ارزیابی می‌کنید؟


از مستند ‌«تماشای هفتادسالگی» ساخته‌ی ابراهیم حقیقی و بهمن کیارستمی:



یک نگاه به انسان

 تصور کنید ساکن یکی از شهرهای حاشیه دریای خزر هستید. یک یا چند تن از آشنایان به شما تلفن می‌زنند و می‌گویند به شدت مشتاق ملاقات شما هستند و دوست دارند در تعطیلات پیش رو سری به شما بزنند. شما نیز با خوشحالی  آن‌ها را برای تعطیلات به منزل خود دعوت می‌کنید.

مدتی بعد از کسی می‌شنوید که آن‌ها نه به خاطر شما بلکه به خاطر تجدید خاطرات خوبی که زمانی در ساحل خزر داشته‌اند، شما و دلتنگی برای شما را وسیله‌ای برای رسیدن به هدف خود قرار داده‌اند. پس از اطلاع از این واقعیت چه احساسی می‌کنید؟ این رفتار را چگونه ارزیابی می‌کنید؟


از مستند ‌«تماشای هفتادسالگی» ساخته‌ی ابراهیم حقیقی و بهمن کیارستمی:



▫️آخرین سال تینیجرى


١٩ سال پيش، در همين ساعتها من راه افتادم بروم بيمارستان كه بچه‌ام را به دنيا بياورم. يك مانتوى گشاد خاكسترى تنم بود كه از مامان گرفته بودم. مانتو دگمه‌دار بود ولى من دگمه‌ها را نمى‌بستم. به بيمارستان دير رسيدم. بابا و مامان و دكتر قبل از من رسيده بودند. پذيرش شدم. گان بيمارستان را پوشيدم و رفتم توى اتاق عمل. دو سه ساعت بعد كه به هوش آمدم و درد تقريبا همه جهانم را احاطه كرده بود، بچه‌ام را به آغوشم دادند. ضعيف. كوچك. قرمز و عصبانى بود و موهاى مشكى بلند داشت. انگشتهاى باريك دراز قرمزش آنقدر ظريف بود كه مى‌ترسيدم با لمس من بشكند. آن نقطه آن روز شروع اين تجربه عجيب و سخت و شيرين بود.


حالا من هنوز توى تخت هستم كه بچه بيدار مى‌شود و آماده مى‌شود كه برود دانشگاه. برود دنبال زندگى. ريشه‌هايش هنوز پيش من است. هنوز به خانه من برمى‌گردد . 


١٩ سال گذشته، من ديگر روزهاى قبل از مادر شدنم را به ياد نمی‌آورم. هميشه كسى بوده كه من قبل از خودم به او فكر كرده‌ام. 



اين روزها آنقدر سرش شلوغ است كه به زحمت مى‌بينمش. در فاصله كار و دانشگاه و باشگاه گاهى سرك مى‌كشد توى خانه. بیشتر روزها سهمم از مادر بودن پختن غذايى ساده و يا مثل امروز بيدار شدن از صداى آلارمى است كه او براى خودش تنظيم كرده. 



ساعت هنوز ٧ صبح نشده. من هنوز به بيمارستان نرسيده‌ام و بچه توى شكم گرد و بزرگم تكان مى‌خورد هنوز. هنوز بند ناف همه آن چه ويتامين و مواد معدنى و هوا و جان توى بدن من است، مى‌برد و دو دستى تقديم بچه‌ام مى‌كند. بچه نمى‌داند كه قرار است به زودى همديگر را ببينيم. دو سه ساعت بعد من بغلش مى‌كنم. بچه‌اى كه مى ترسم بشكنمش يا با بوسيدن بهش صدمه بزنم.



اگر از من بپرسى نوزده سال چطور گذشت مى‌گويم به اندازه يك پلك زدن. انگار من كه داشتم نوزادی را در آغوشم راه مى‌بردم و پشتش را ماساژ مى‌دادم، يك دقيقه گذاشتمش روى تختش و رفتم آب بخورم و وقتى برگشتم، دیگر رفته بود دانشگاه.



شيدا

٩ آبان ١٤٠٣


t.me/Mrs_Shin

▫️آخرین سال تینیجرى


١٩ سال پيش، در همين ساعتها من راه افتادم بروم بيمارستان كه بچه‌ام را به دنيا بياورم. يك مانتوى گشاد خاكسترى تنم بود كه از مامان گرفته بودم. مانتو دگمه‌دار بود ولى من دگمه‌ها را نمى‌بستم. به بيمارستان دير رسيدم. بابا و مامان و دكتر قبل از من رسيده بودند. پذيرش شدم. گان بيمارستان را پوشيدم و رفتم توى اتاق عمل. دو سه ساعت بعد كه به هوش آمدم و درد تقريبا همه جهانم را احاطه كرده بود، بچه‌ام را به آغوشم دادند. ضعيف. كوچك. قرمز و عصبانى بود و موهاى مشكى بلند داشت. انگشتهاى باريك دراز قرمزش آنقدر ظريف بود كه مى‌ترسيدم با لمس من بشكند. آن نقطه آن روز شروع اين تجربه عجيب و سخت و شيرين بود.


حالا من هنوز توى تخت هستم كه بچه بيدار مى‌شود و آماده مى‌شود كه برود دانشگاه. برود دنبال زندگى. ريشه‌هايش هنوز پيش من است. هنوز به خانه من برمى‌گردد . 


١٩ سال گذشته، من ديگر روزهاى قبل از مادر شدنم را به ياد نمی‌آورم. هميشه كسى بوده كه من قبل از خودم به او فكر كرده‌ام. 



اين روزها آنقدر سرش شلوغ است كه به زحمت مى‌بينمش. در فاصله كار و دانشگاه و باشگاه گاهى سرك مى‌كشد توى خانه. بیشتر روزها سهمم از مادر بودن پختن غذايى ساده و يا مثل امروز بيدار شدن از صداى آلارمى است كه او براى خودش تنظيم كرده. 



ساعت هنوز ٧ صبح نشده. من هنوز به بيمارستان نرسيده‌ام و بچه توى شكم گرد و بزرگم تكان مى‌خورد هنوز. هنوز بند ناف همه آن چه ويتامين و مواد معدنى و هوا و جان توى بدن من است، مى‌برد و دو دستى تقديم بچه‌ام مى‌كند. بچه نمى‌داند كه قرار است به زودى همديگر را ببينيم. دو سه ساعت بعد من بغلش مى‌كنم. بچه‌اى كه مى ترسم بشكنمش يا با بوسيدن بهش صدمه بزنم.



اگر از من بپرسى نوزده سال چطور گذشت مى‌گويم به اندازه يك پلك زدن. انگار من كه داشتم نوزادی را در آغوشم راه مى‌بردم و پشتش را ماساژ مى‌دادم، يك دقيقه گذاشتمش روى تختش و رفتم آب بخورم و وقتى برگشتم، دیگر رفته بود دانشگاه.



شيدا

٩ آبان ١٤٠٣


t.me/Mrs_Shin

– دست کبوترای عشق به قول خانم هایده

 وانت آبی کج‌کج اتوبان ارتش را می‌آمد و من مجبور شدم فرمان ماشین را جمع کنم که نمالد به ماشین من. دیدم راننده تنومندش در حال ویدیو کال با مرد دیگری است. گوشی توی دست چپ و تقریبا بیرون ماشین بود و دست راست مثلا فرمان را گرفته بود. پشت وانت آبی نیمه خالی بود. بار‌‌اش کاهو بود. کاهوی رسمی.

 

ده دقیقه‌ای که توی ترافیک پشت سر وانت آبی می‌رفتم ویدیو کال ادامه داشت ولی راننده بالاخره فرمان را صاف کرد. من توی ماشین سفید کوچک خودم داشتم ابرها را نگاه می‌کردم. ابرها سفید و خاکستری و تمیز بودند و از لابلای آنها آسمان آبی خوش‌رنگی دیده می‌شد. ترافیک اما همانی بود که هر روز نیمه دوم سال برای خودش حکمرانی می‌کند.

 

صبح ساعت نه  و ده دقیقه پسر گفته بود که  باید پرواز کند تا دانشگاه تا به کلاس ساعت نه و چهل و پنج دقیقه‌اش برسد و من اضطراب داشتم که نکند راست راستی پرواز کند تا دانشگاه. این شد که عیش صبحگاهی و پاییزی‌ام با خانه را جمع کردم و آمدم بیرون و دیدم بچه گربه‌های سفید و نارنجی که مادر قشنگشان تازه آنها را از شیر گرفته دارند دور و بر پارکینگ می‌پلکند.

 

هوا خنک بود و باد برگهای زرد را می‌رقصاند و بچه گربه‌ها فرز و بازیگوش بودند. انگار به جهان گفته باشند که قشنگی پاییز را نشانمان بده و نشان هم داده بود. بعد دیگر نشستم پشت ماشین و افتادم پشت وانت آبی با بار کاهو و هی فکر کردم به پسرم و پروازش تا آن سر شهر.

 

باید در یک دوره «صرفه‌جویی در مصرف انرژی» برای تمدید پروانه‌ام شرکت کنم. اتفاقا توی دانشگاه پسرم هم دوره برگزار می‌شود و من دارم هی با آن مامان کنترلگر و کمی کنجکاو درونم می‌جنگم که نروم آنجا. مگر چه اهمیتی دارد که من دانشگاه پسرم را ندیده باشم که نخواسته باشد که همراهش بروم و من ندانم که پرواز که می‌کند به کجا می‌رود و بچه‌های دانشگاهشان چه شکلی هستند. نه نه نه من نزدیکترین مکان به خانه‌ام را انتخاب خواهم کرد. مثلا بروم دانشگاه علم و صنعت. بنشینم سر کلاسی که قبلا هم نشسته‌ام. گوش کنم به حرفهای استادی که دارد به یک مشت مهندس خسته یک سری مطالب تکراری را درس می‌دهد تا مثلا پایه دو را بکنند یک. من به انتهای پایه‌هایم رسیده‌ام و اصلا نمی‌دانم چرا باید این دوره را بگذرانم. ولی هر جور که فکرش را می‌کنم می‌بینم که حالا کلاس را بروم بهتر از این است که شب عید بروم که شهر پر می‌شود از وانتهای آبی با بار کاهو که دارند کج کج رانندگی می‌کنند و رسیدن از نقطه الف به ب ماجرایی طولانی می‌شود.

 

چند روز پیش پسرم برای اولین بار مانده بود در یکی از ترافیکهای رویایی اتوبان نیایش و دو ساعت ترمز و کلاچ ماشین را متناوب فشار داده بود تا برسد به این سر شهر و آمد خانه خسته و شاکی. بهش گفتم  ولکام تو د کلاب فرزندم. زندگی توی این شهر لعنتی همین است دیگر. گفت ولی محل کار تو خیلی نزدیک است. گفتم الان نزدیک است و یک عمر من هی از این سر شهر کوبیده‌ام تا آن سر شهر و تو دیگر اینجاها را یادت نمی‌آید و دیگر رفته بود و حرفهایم را هم گوش نمی‌داد.

 

بچه‌ها، تمام سختیهای جهان را وقتی به رسمیت می‌شناسند که بر خودشان واقع شود. تا قبل از آن خانه، موجودی است که اتوماتیک می‌چرخد و غذای خانگی تولید می‌کند و لباسهای کثیف در پروسه‌ای جادویی به لباسهای تمیز تا شده توی کمد تبدیل می‌شوند. تخت خودش جمع می‌شود و ملحفه‌ها هفته‌ای یک بار به اراده خودشان است که راه می‌افتند و می‌پرند توی سبد رخت چرک و ملحفه‌های تمیز با رقصی ملایم پهن می‌شوند روی تخت. دستمالهای گردگیری جادویی هستند و با اشاره‌ای می‌دوند همه خاک توی خانه را جمع می‌کنند.

 

رانندگی که کاری ندارد. ماشین برای خودش دارد می‌رود و تا وقتی مادر پشت فرمان باشد باید همزمان سوالهای فلسفی را جواب بدهد و به اینکه شام چی درست کند فکر کند و البته که درست و صاف و صوف رانندگی کند. کار کردن که آسانترین کار جهان است. مگر نشستن پشت کامپیوتر و کشیدن چند تا خط چقدر زحمت دارد که مادر به خاطرش غر می‌زند و می‌گوید که خسته است.

 

حالا در خانه ما فصل به رسمیت شناختن اندکی از دنیای بزرگسالی است. همان که به قول مونیکا :

It sucks,

you are gonna love it!

 

هنوز به فصل به رسمیت شناختن کار خانه نرسیده‌ایم و فعلا رانندگی در ترافیک تهران را داریم و کار را البته. اینکه پول آن بیرون زیر سنگ است و دیگر می‌شود گفت که هر هوسی چند روز کاری می‌ارزد. همین هم خوب است. بقیه‌اش هم کم کم اتفاق می‌افتد و معنی بزرگسالی دقیقا همین است که دیگر آن سپر نباشد بین تو و دنیا که فکر کنی جادویی در کار است و جادویی هم نیست جز آن که تو برای خانواده‌ات ممکن می‌کنی. اصراری ندارم که زودتر از موعد این را برایش بگویم و بالاخره که یک روز می‌فهمد. تا آن روز من به جادوگری ادامه می‌دهم.

 

شیدا

15  آبان 1403

 

t.me/Mrs_Shin