یک سرخپوست خوب: غمت اتوبان کرج را میبست
Leave a reply
تلفن زنگ زد یه نفر گفت از کلانتری تهرانسر زنگ میزنم تشریف بیارید برادرتون بازداشت شدند. گفتم برای چی؟ گفت اتوبان کرجُ بسته بوده و وسط اتوبان داشته سینه میزده. گفتم مطمئنید؟ اسمشو چک کرد. خودش بود. زمستان شش هفت سال پیش بود. اون موقع ما تهرانسر مینشستیم. خیلی ترسیده بودم. تلفن انگار خبر قطعی دیوونگیاش رو بم میداد. رفتم کلانتری و با دستبند اومد و یه لبخند تلخی میزد و میگفت چیزی نیست چیزی نیست. داشت برادر بزرگش رو دلداری میداد. هر کاری کردم نتونستم بیارمش بیرون. گفتن باید شب بمونه و صبح بره دادسرا. تا خونه، تا شب، تا صبح گریه کردم. بغض چند سالهام ترکیده بود. تمام چند سالی که خودم هم مثل اون بودم و حالا اون مثل من شده بود و تمام مدت میدیدم و نمیتونستم کاری بکنم. مامانم میگفت تحت تأثیر تو افسرده شده. فردا صبحش رفتیم دادسرا و آزادش کردیم و رفتیم بیمارستان روانی 506 ارتش. تو راه انگار فهمیده بود کجا میبریمش دیوونه شد. همه رو می زد. زورم دیگه بش نمیرسید. گریههای مامانم جلوشو گرفت. تمام مدتی که بیمارستان بود کنار تختش روی زمین میخوابیدم. کم کم حسم به بیمارستان خوب شد. مامانم میگفت تو هم باید بمونی اون تو. فکر کردم بیمارستان روانی برخلاف قصد اولیه سازندگانش واسه حفاظت از بیمارها در مقابل جامعه درست شده. دیگه دلش نمیخواست بیاد بیرون. از آدمهای بیرون میترسید. منم میترسیدم. همین که اومد بیرون اولین فیلمم رو ساختم که خودش هم بازی کرد. یک دقیقه بود. دوربین از بالای دیوار یه خیابون شلوع رو نشون میداد که توش یه دعوا شده و همه به جون هم افتادن، بعد آروم پن میکرد از روی دیوار می گذشت و این طرف دیوار یه بیمارستان روانی بود که همه آروم راه میرفتن و با هم حرف میزدن. دوستم فیلمو فرستاد جشنواره فیلمهای صد ثانیهای و اونها تو بخش طنز جایزه اول رو بش دادن. هنوزم نفهمیدم کجای فیلم طنز بود؟
اون موقع ما تهرانسر مینشستیم و خونهمون برای اولین بار بیشتر از شصت متر بود. دو تا اتاق داشت و مامانم معتقد بود همین خونه بزرگ باعث شد داداشم حالش بد شه. خونه قبلی پنجاه متر بود و در همه ساعات شبانه روز از حال هم خبر داشتیم ولی اینجا هر کس میرفت تو اتاق خودش. خونههای پنجاه متری مثل دستگاه رادیولوژیان، هیچ چیزی توشون پنهان نمیمونه. برگشتیم به یه خونه کوچیکتر ولی حالش نوسان داشت. هیچ لحظه ای ازش چشم برنمی داشتم. پرخاشگر شده بود و اگه میخواست میتونست هر کاری بکنه. اون نگرانی بدون وقفه، بدون استراحت، وحشتناک بود. انگار دردی داشته باشی که هیچ وقت کم نشه. تا یه روز در اتاقش بسته شد. دویدم و تا درو بشکنم اون شیشه اتاقش رو شکونده بود. درو باز کردم دیدم شیشه ها روی زمین و تمام دستهاش از بالا تا پایین جر خورده. دو تا دستاشو که توشون شیشه بود محکم گرفته بودم. شیشه ها توی دست من فرو رفته بود و مثل یه غول زورش زیاد بود. صدای گریه از بقیه خونه میاومد. کم کم شیشهها رو ول کرد. آروم شد. بردمش بیمارستان و بعدش باز بیمارستان روانی. قرص ها زیاد میشدند. چاق میشد. تحملش سخت سخت و سختتر. به جایی رسیده بودم که دوست داشتم بمیره. جنون مثل ویروس تو هوا پخش میشد.
ما از یه سنی به بعد شبیه هم شده بودیم. هر کدوم به تنهایی میتونست برای دیگری لباس بخره. هر چیزی که دوست داشت من دوست داشتم. هر دو به چیزهای مشابه و مثل هم فکر میکردیم. ولی خودمو ازش کمتر میدیدم. بهش بعنوان یه هنرمند اعتقاد داشتم و منتظر بودم بقیه هم اونو بشناسن. انگار تو سفینهای بودیم به مقصد زمین و به محض پیاده شدن همه می فهمیدن چه آرتیستی همراه من بوده. تنها جایی که راه ما از هم جدا شد وقت دیوانگی بود. من منقبض میشدم و اون منبسط. من ساکت میشدم و اون زمین و زمان رو به هم میدوخت. من به لاک خودم می رفتم و اون باز میشد و طبیعیه که اون آسیب پذیرتر از من میشد. تا همهی این اتفاقها افتاد. مامانم کشف کرد که این کفاره گناهانیه که ما کردیم. ما غافل شده بودیم. ازم جداش کرد و هر شب به گوشش خوند. مثل آیات الهی برش فرود میاومد و از آیندهای بدتر میترسوندش. کاری از من برنیومد. داروها و ترسها کم کم اون غول منبسط رو مهار کرد، مثل گالیور که با نخهای کوچیک مردم کوچیک لیلیپوت بسته شد.
من به لاک خودم رفتم و بعد به زندان رفتم و وقتی برگشتم دیگه با یه خانواده خیلی مذهبی طرف بودم. دیوارهای خونه پر از نشانههای مذهبی شده بود و وقتی من اعتراض کردم مامانم گفت اینها بهش آرامش میده، چیزی که تو نداری و نمیتونی به کسی بدی. راست میگفت. من کنار کشیدم. دورتر شدم. من مطمئن نبودم آرامش هدف خوبیه واسه زندگی. چه برسه به اینکه هدف وسیلهاش رو هم توجیه کنه. من کلن مطمئن نبودم. انگار از بازی تعویض شده بودم. از حالا به بعد تماشاچی بودم. تیم داشت بدون من میبُرد، از راهی که قبولش نداشتم. موقع ناهاری که به مناسبت عقدش دادیم به مسئول رستوران گفت همه کوکاکولاها رو از روی میزها جمع کنند چون اسرائیلیان. من دیگه تماشاگرنما شده بودم.
امشب عروسیشه. با یه خانواده خیلی مذهبی تو قم وصلت کرده. آدمهای خوبیان. یه خونه هم تو قم گرفته. قراره امشب هیچ بزن و برقصی نباشه و از یه قاری قرآن معروف دعوت کردند که نمیدونم چکار کنه. من موهامو رنگ کردم و با پاپیون قراره بشینم تو مجلس. حالا اونها یه اکثریت قدرتمند شدن که من توشون به چشم میام. تو هیچ قسمتی از مسیر ازدواجش کارهای نبودم. مثل بقیه از اخبار مطلع میشدم و دعوت میشدم. عنوانم بعد از این سالها از جانشین پدر مرحومم تو خونه به برادر بزرگتر و حالا به یه مقام تشریفاتی تنزل پیدا کرده. دیروز رفتم خونه و دنبال ساعت بابام گشتم. میخواستم بصورت نمادین هم شده یه چیزی از بابام تو عروسی باشه. واقعن قاطی کرده بودم. پیداش نکردم. حتی بصورت نمادین هم نتونستم کاری بکنم. ساعتش از موقع تصادفی که توش مُرد از کار افتاده بود. بقیه چیزها هم.