Monthly Archives: بهمن 1401

– من شنا می‌کنم پس هستم


فکر می‌کردم این که نمی‌نویسم یک مساله شخصی است. ازسر شلوغی، بدبختی، هزار هزار کار تکراری تمام نشدنی... یکی از دوستان می‌گوید بنویس از این روزها بنویس. بنویس که بشود روایتی مثل "روزها در راه" مثلا. من اما می‌دیدم هرچه می‌نویسم نمی‌شود. کم است. ناقص است. امروز اما یک سخنرانی گوش می‌دادم و یک جامعه‌شناس می‌گفت در مواجهه با بعضی پدیده‌ها، فقط می‌شود سکوت کرد. در روبرویی با «شر مطلق» فقط می‌شود سکوت کرد. مثل وقتی که کودکی را می‌کشند... مثل این همه کودکی که کشته‌اند...

داشتم سخنرانی را برای بار دوم گوش می‌دادم و در اتوبان صدر رانندگی می‌کردم. یهو دیدم خیالم مرا برداشته و پرت کرده توی دریای اژه... روز آخر سفر کوتاهمان، تور قایق گرفتیم. قایق می‌رفت در خلیجها و نزدیک ساحل می‌ایستاد و می‌پریدیم توی دریا. آخ چه دریایی! گرم، دعوت کننده و تمیز... نمی‌دانم چند ساعت توی آب بودم و سیر نشدم... سیر نشدم. فکر می‌کنم اگر دو روز دیگر هم قایق می‌چرخید و می‌ایستاد جایی، من باز اولین نفر بودم که می‌پریدم توی آب. می‌رفتم توی آن آبی بیکران زلال و زیر آفتاب داغ تابستان، فکر می‌کردم خوشبختی یعنی همین... آن روز کاملترین روز جهانم در سالهای اخیر بود. بماند که از آن همه زیر آفتاب ماندن چنان آفتاب سوخته شدم که شب لرز کردم و بعد تمام شب راه رفتم چون نمی‌توانستم بخوابم. اما هر چه که بود و شد مهم نیست. ارزشش را داشت. حتی اگر می‌مردم بعد از آن تجربه هم ارزشش را داشت، که غوطه خورده باشم در آبی اژه. که احساس کرده باشم بخشی از جهانم، بخشی از آبی، بخشی از زلال و چیزی بین من  و جهان فاصله انداخته... چیزی که بیش از حد وسیع و تمیز و زیباست...

در مواجهه با شر مطلق، من خودم را پرت می‌کنم توی آبی بیکرانی که در خیالم ادامه دارد. من شنا می‌کنم و از قایقم فاصله می‌گیرم. من شنا می‌کنم و می‌روم و می‌روم و به قایقم برنمی‌گردم. در مواجهه با شر مطلق، با خاکستری آسمان، با اندوه تنهایی، با روزهایی که شبیه روز نیست من می‌روم در دریای اژه‌ای که تکه‌ای از آن را برای همیشه برای خودم دزدیده‌ام... شنا می‌کنم. چشمهایم را می‌بندم. گرمای آفتاب را روی تنم احساس می‌کنم. می‌آویزم به همین چند ساعت از سالی که گذشت... که دارد می‌گذرد...

در خوابهایم مدام مضطربم. در بیداریهایم مدام مضطربم. دلم می‌خواست بین من و اضطرابم فاصله‌ای بود اما نیست. دلم می‌خواست فاصله‌ای بین من و جهان بود اما نیست. من آن فاصله بوده‌ام گاهی برای فرزندم، برای کسی شاید، اما کسی بین من و جهان فاصله نینداخته هیچ وقت. حالا که خوب فکرش را می‌کنم می‌بینم فقط یک بار کسی سپر جهان شد برای من و همان او ، تیزترین خنجر جهان را در دستهایش پنهان کرده بود. شاید همین شد که من فکر کردم قسمت من همین روبرویی با جهان است نه پنهان شدن در سایه‌ای که بعد می‌خواهد خنجری در زخمم بچرخاند. آن زخم سالهاست که خون چکان نیست اما جهان زمخت و زشت است و من خسته‌ام. دلم می‌خواهد پنهان شوم. دلم می‌خواهد بروم در دریای اژه و دیگر برنگردم. دلم می‌خواهد جهان لحظه‌ای دست خش دار و بیرحمش را از بازوی من بردارد. نمی‌شود.

برای همین این روزها همه‌اش دارم در دریای اژه شنا می‌کنم. صبح. ظهر و شب قبل از اینکه بخوابم و لرز کنم و تمام شب راه بروم... همه اش دارم شنا می‌کنم... شب و روز قبل از اینکه بخوابم و بمیرم...

 

شیدا

8 بهمن 1401

@mrs_shin

– من شنا می‌کنم پس هستم


فکر می‌کردم این که نمی‌نویسم یک مساله شخصی است. ازسر شلوغی، بدبختی، هزار هزار کار تکراری تمام نشدنی... یکی از دوستان می‌گوید بنویس از این روزها بنویس. بنویس که بشود روایتی مثل "روزها در راه" مثلا. من اما می‌دیدم هرچه می‌نویسم نمی‌شود. کم است. ناقص است. امروز اما یک سخنرانی گوش می‌دادم و یک جامعه‌شناس می‌گفت در مواجهه با بعضی پدیده‌ها، فقط می‌شود سکوت کرد. در روبرویی با «شر مطلق» فقط می‌شود سکوت کرد. مثل وقتی که کودکی را می‌کشند... مثل این همه کودکی که کشته‌اند...

داشتم سخنرانی را برای بار دوم گوش می‌دادم و در اتوبان صدر رانندگی می‌کردم. یهو دیدم خیالم مرا برداشته و پرت کرده توی دریای اژه... روز آخر سفر کوتاهمان، تور قایق گرفتیم. قایق می‌رفت در خلیجها و نزدیک ساحل می‌ایستاد و می‌پریدیم توی دریا. آخ چه دریایی! گرم، دعوت کننده و تمیز... نمی‌دانم چند ساعت توی آب بودم و سیر نشدم... سیر نشدم. فکر می‌کنم اگر دو روز دیگر هم قایق می‌چرخید و می‌ایستاد جایی، من باز اولین نفر بودم که می‌پریدم توی آب. می‌رفتم توی آن آبی بیکران زلال و زیر آفتاب داغ تابستان، فکر می‌کردم خوشبختی یعنی همین... آن روز کاملترین روز جهانم در سالهای اخیر بود. بماند که از آن همه زیر آفتاب ماندن چنان آفتاب سوخته شدم که شب لرز کردم و بعد تمام شب راه رفتم چون نمی‌توانستم بخوابم. اما هر چه که بود و شد مهم نیست. ارزشش را داشت. حتی اگر می‌مردم بعد از آن تجربه هم ارزشش را داشت، که غوطه خورده باشم در آبی اژه. که احساس کرده باشم بخشی از جهانم، بخشی از آبی، بخشی از زلال و چیزی بین من  و جهان فاصله انداخته... چیزی که بیش از حد وسیع و تمیز و زیباست...

در مواجهه با شر مطلق، من خودم را پرت می‌کنم توی آبی بیکرانی که در خیالم ادامه دارد. من شنا می‌کنم و از قایقم فاصله می‌گیرم. من شنا می‌کنم و می‌روم و می‌روم و به قایقم برنمی‌گردم. در مواجهه با شر مطلق، با خاکستری آسمان، با اندوه تنهایی، با روزهایی که شبیه روز نیست من می‌روم در دریای اژه‌ای که تکه‌ای از آن را برای همیشه برای خودم دزدیده‌ام... شنا می‌کنم. چشمهایم را می‌بندم. گرمای آفتاب را روی تنم احساس می‌کنم. می‌آویزم به همین چند ساعت از سالی که گذشت... که دارد می‌گذرد...

در خوابهایم مدام مضطربم. در بیداریهایم مدام مضطربم. دلم می‌خواست بین من و اضطرابم فاصله‌ای بود اما نیست. دلم می‌خواست فاصله‌ای بین من و جهان بود اما نیست. من آن فاصله بوده‌ام گاهی برای فرزندم، برای کسی شاید، اما کسی بین من و جهان فاصله نینداخته هیچ وقت. حالا که خوب فکرش را می‌کنم می‌بینم فقط یک بار کسی سپر جهان شد برای من و همان او ، تیزترین خنجر جهان را در دستهایش پنهان کرده بود. شاید همین شد که من فکر کردم قسمت من همین روبرویی با جهان است نه پنهان شدن در سایه‌ای که بعد می‌خواهد خنجری در زخمم بچرخاند. آن زخم سالهاست که خون چکان نیست اما جهان زمخت و زشت است و من خسته‌ام. دلم می‌خواهد پنهان شوم. دلم می‌خواهد بروم در دریای اژه و دیگر برنگردم. دلم می‌خواهد جهان لحظه‌ای دست خش دار و بیرحمش را از بازوی من بردارد. نمی‌شود.

برای همین این روزها همه‌اش دارم در دریای اژه شنا می‌کنم. صبح. ظهر و شب قبل از اینکه بخوابم و لرز کنم و تمام شب راه بروم... همه اش دارم شنا می‌کنم... شب و روز قبل از اینکه بخوابم و بمیرم...

 

شیدا

8 بهمن 1401

@mrs_shin

گاه آدم نمی‌تواند تحمل کند و مثل رودخانه از بستر گنجایش ما سرریز می‌شود…

شاهرخ مسکوب در یکی از سفرهای اواخر پنجاه‌وهفت، این‌‌گونه می‌نویسد که:
۱/ ۱۰/ ۵۷
سفر خوبی نبود. هنوز به کتاب‌خانه‌ها سری نزده‌ام. نمایشگاه و تئاتری نرفته‌ام. فقط چند تا فیلم دیده‌ام (از برگمان، آلن رنه و وودی آلن و…) که اگر نمی‌دیدم هم به جایی برنمی‌خورد. بیش‌تر بازی‌های روان‌شناسی بود. مرض کندوکاو آدمی بدجوری گریبان این‌ها را گرفته است؛ همان‌طور که با ماشین طبیعت را می‌کاوند، همان‌طور که دالان‌های معدنی را می‌کاوند.
(روزها در راه، ص ۳۵)
برای خواننده‌ای که هنوز نمی‌داند مسکوب تعلق خاطری به بعضی رمان‌های مدرن ندارد و علاقه‌ای ندارد که نقاشی‌های مدرن و انتزاعی را تماشا کند،‌ احتمالاً عجیب به‌ نظر می‌رسد که بعد از دیدن فیلم‌هایی از «برگمان، آلن رنه و وودی آلن» درباره‌ی «مرض کندوکاو آدمی» بنویسد. روزنوشت‌ها تا حدی همین کاری را می‌کنند که مسکوب نوشته: «همان‌طور که با ماشین طبیعت را می‌کاوند، همان‌طور که دالان‌های معدنی را می‌کاوند.»، ذهن آدمی را که سرگرم نوشتن است می‌کاوند و راه «سرازیری و لغزانِ گذشته» را نشانش می‌دهند. نقطه‌ی شروع این کاویدن و پا گذاشتن به گذشته از لحظه‌ی حال شروع می‌شود:
۷۹/ ۸/ ۵
پریشب‌ها رفتیم فیلم Hair [مو] را دیدیم. چند بار گریه‌ام گرفت و هر بار مدتی. در صحنه‌های اول از فرط زیبایی و سرشار بودن از زندگی. تحمل این‌همه کار آسانی نیست. گاه آدم نمی‌تواند تحمل کند و مثل رودخانه از بستر گنجایش ما سرریز می‌شود. انگار در آدم باران می‌بارد و باران زیبایی ما را می‌شوید.
در زمستان سال ۱۹۶۷ وقتی آنتیگنِ برشت را با گروه The Living Theatre نیویورک دیدم، گرفتار همین گریه شدم، اما بی‌اختیارتر و بی‌امان‌تر.
(روزها در راه، ص ۱۰۴)
پس این‌طور. آن شاهرخ مسکوبی که شالود‌ه‌ی هویتی‌اش بر پایه‌ی درام شکل گرفته، فیلم میلوش فورمن را بهتر درک می‌کند؛ درامِ کمدی موزیکالی که مفهوم رفاقت را برایش زنده می‌کند. نیازی نبوده که درباره‌‌اش بیش‌تر بنویسد. رفاقت و رفقای ازدست‌رفته بخش مهمی از روزنوشت‌های مسکوب‌اند. این‌جا هم برگر لباس نظامی به تن می‌کند تا کلود سرگرم پیک‌نیک باشد. کلود که برمی‌گردد می‌بیند برگر را فرستاده‌اند ویتنام. «گاه آدم نمی‌تواند تحمل کند و مثل رودخانه از بستر گنجایش ما سرریز می‌شود.» روزنوشت‌های دهه‌ی چهل را به یاد می‌آوریم؛ در حال‌وهوای جوانی؛ رفقای از دست رفته، زندگیِ از دست رفته و همه‌ی چیزهایی که جای‌شان خالی‌ست.
فیلم‌هایی هم هستند که در میانه‌ی حرف‌ها به یاد می‌آیند و این‌بار یوسف اسحاق‌پور، رفیق مسکوب، است که پُلی می‌زند از ادبیات به سینما:
۸۳/ ۱۲/ ۱۵
دیروز غروب یوسف آمد دفتر که دیداری بکند و برود. صحبتش گل انداخت و من هم یک ساعت و نیم سراپا گوش بودم؛ به‌طوری که یادم رفت چای و قهوه‌ای تعارف کنم… صحبت از فلوبر به Renoir [ژان رنوآر] کشید و فیلم La Règle du jeu [قاعده‌ی بازی]. زندگی اجتماعی یک بازی بزرگ است و قواعدی دارد که نمی‌شود آن را به‌هم ریخت. اگر بخواهی به‌هم بریزی کشته می‌شوی؛ مثل «قهرمانِ» فیلم. هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد. آدم‌ها مثل عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی جا عوض می‌کنند. بازی است…
(روزها در راه، ص ۱۸۱)
هر نظمی ممکن است به‌هم بخورد، اما چیزی که آدم‌ها نباید فراموش کنند که به‌هم خوردن نظم و رعایت نکردن قواعد بازی عواقبی دارد. هیچ‌چیز همان نیست که در وهله‌ی اول به‌نظر می‌رسد. مهم این است که آدم عاقبت کار را بسنجد و در این صورت نقش بازی کردن همان نیست که پیش‌تر به‌نظر می‌رسیده. این هم از آن چیزهاست که آدم اگر فراموشش نکند بهتر است.
اما وقت‌های ناامیدی، لحظه‌هایی که زندگی روی خوشش را نشان نمی‌دهد و اتفاقاً در روزها در راه بسیارند، ممکن است فیلمی کمک حالِ آدم شود:
۸۵/ ۸/ ۲۱
حالم خراب است. این روزها بیش‌تر شاهنامه خوانده‌ام و موسیقی شنیده‌ام و فیلم دیده‌ام. امشب، پس از چندین و چند سال، بار دیگر درخت اعدام (The Hanging Tree) را دیدم. خوش‌بختانه و در آخرین لحظه ــ همان‌طور که در سینما پیش می‌آید ــ گاری کوپر نجات پیدا کرد. هیچ نمانده بود که اعدامش کنند. اگر زندگی واقعی هم مثل فیلم Happy Ending داشت، آدم به هر قیمتی بود، هرچه زودتر خودش را به آخر می‌رساند.
(روزها در راه، ص ۲۵۵)
چه اهمیتی دارد که وسترنِ دلمر دیوز را گاهی به‌خاطر فیلم‌نامه‌اش سرزنش می‌کنند، وقتی داستانی می‌تواند به‌ خوبی‌وخوشی تمام شود؟ طلاها به کار می‌آیند و جان آدم ارزشش بیش‌تر از طلاست. این‌جاست که آدم حتی اگر به راه «سرازیری و لغزانِ گذشته» علاقه‌مند باشد، هوس آینده را می‌کند؛ وقتی می‌شود آن پایان خوش، آن زندگی بهتر، آن روزهای روشن‌تر را به دست آورد…

گاه آدم نمی‌تواند تحمل کند و مثل رودخانه از بستر گنجایش ما سرریز می‌شود…

شاهرخ مسکوب در یکی از سفرهای اواخر پنجاه‌وهفت، این‌‌گونه می‌نویسد که:
۱/ ۱۰/ ۵۷
سفر خوبی نبود. هنوز به کتاب‌خانه‌ها سری نزده‌ام. نمایشگاه و تئاتری نرفته‌ام. فقط چند تا فیلم دیده‌ام (از برگمان، آلن رنه و وودی آلن و…) که اگر نمی‌دیدم هم به جایی برنمی‌خورد. بیش‌تر بازی‌های روان‌شناسی بود. مرض کندوکاو آدمی بدجوری گریبان این‌ها را گرفته است؛ همان‌طور که با ماشین طبیعت را می‌کاوند، همان‌طور که دالان‌های معدنی را می‌کاوند.
(روزها در راه، ص ۳۵)
برای خواننده‌ای که هنوز نمی‌داند مسکوب تعلق خاطری به بعضی رمان‌های مدرن ندارد و علاقه‌ای ندارد که نقاشی‌های مدرن و انتزاعی را تماشا کند،‌ احتمالاً عجیب به‌ نظر می‌رسد که بعد از دیدن فیلم‌هایی از «برگمان، آلن رنه و وودی آلن» درباره‌ی «مرض کندوکاو آدمی» بنویسد. روزنوشت‌ها تا حدی همین کاری را می‌کنند که مسکوب نوشته: «همان‌طور که با ماشین طبیعت را می‌کاوند، همان‌طور که دالان‌های معدنی را می‌کاوند.»، ذهن آدمی را که سرگرم نوشتن است می‌کاوند و راه «سرازیری و لغزانِ گذشته» را نشانش می‌دهند. نقطه‌ی شروع این کاویدن و پا گذاشتن به گذشته از لحظه‌ی حال شروع می‌شود:
۷۹/ ۸/ ۵
پریشب‌ها رفتیم فیلم Hair [مو] را دیدیم. چند بار گریه‌ام گرفت و هر بار مدتی. در صحنه‌های اول از فرط زیبایی و سرشار بودن از زندگی. تحمل این‌همه کار آسانی نیست. گاه آدم نمی‌تواند تحمل کند و مثل رودخانه از بستر گنجایش ما سرریز می‌شود. انگار در آدم باران می‌بارد و باران زیبایی ما را می‌شوید.
در زمستان سال ۱۹۶۷ وقتی آنتیگنِ برشت را با گروه The Living Theatre نیویورک دیدم، گرفتار همین گریه شدم، اما بی‌اختیارتر و بی‌امان‌تر.
(روزها در راه، ص ۱۰۴)
پس این‌طور. آن شاهرخ مسکوبی که شالود‌ه‌ی هویتی‌اش بر پایه‌ی درام شکل گرفته، فیلم میلوش فورمن را بهتر درک می‌کند؛ درامِ کمدی موزیکالی که مفهوم رفاقت را برایش زنده می‌کند. نیازی نبوده که درباره‌‌اش بیش‌تر بنویسد. رفاقت و رفقای ازدست‌رفته بخش مهمی از روزنوشت‌های مسکوب‌اند. این‌جا هم برگر لباس نظامی به تن می‌کند تا کلود سرگرم پیک‌نیک باشد. کلود که برمی‌گردد می‌بیند برگر را فرستاده‌اند ویتنام. «گاه آدم نمی‌تواند تحمل کند و مثل رودخانه از بستر گنجایش ما سرریز می‌شود.» روزنوشت‌های دهه‌ی چهل را به یاد می‌آوریم؛ در حال‌وهوای جوانی؛ رفقای از دست رفته، زندگیِ از دست رفته و همه‌ی چیزهایی که جای‌شان خالی‌ست.
فیلم‌هایی هم هستند که در میانه‌ی حرف‌ها به یاد می‌آیند و این‌بار یوسف اسحاق‌پور، رفیق مسکوب، است که پُلی می‌زند از ادبیات به سینما:
۸۳/ ۱۲/ ۱۵
دیروز غروب یوسف آمد دفتر که دیداری بکند و برود. صحبتش گل انداخت و من هم یک ساعت و نیم سراپا گوش بودم؛ به‌طوری که یادم رفت چای و قهوه‌ای تعارف کنم… صحبت از فلوبر به Renoir [ژان رنوآر] کشید و فیلم La Règle du jeu [قاعده‌ی بازی]. زندگی اجتماعی یک بازی بزرگ است و قواعدی دارد که نمی‌شود آن را به‌هم ریخت. اگر بخواهی به‌هم بریزی کشته می‌شوی؛ مثل «قهرمانِ» فیلم. هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد. آدم‌ها مثل عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی جا عوض می‌کنند. بازی است…
(روزها در راه، ص ۱۸۱)
هر نظمی ممکن است به‌هم بخورد، اما چیزی که آدم‌ها نباید فراموش کنند که به‌هم خوردن نظم و رعایت نکردن قواعد بازی عواقبی دارد. هیچ‌چیز همان نیست که در وهله‌ی اول به‌نظر می‌رسد. مهم این است که آدم عاقبت کار را بسنجد و در این صورت نقش بازی کردن همان نیست که پیش‌تر به‌نظر می‌رسیده. این هم از آن چیزهاست که آدم اگر فراموشش نکند بهتر است.
اما وقت‌های ناامیدی، لحظه‌هایی که زندگی روی خوشش را نشان نمی‌دهد و اتفاقاً در روزها در راه بسیارند، ممکن است فیلمی کمک حالِ آدم شود:
۸۵/ ۸/ ۲۱
حالم خراب است. این روزها بیش‌تر شاهنامه خوانده‌ام و موسیقی شنیده‌ام و فیلم دیده‌ام. امشب، پس از چندین و چند سال، بار دیگر درخت اعدام (The Hanging Tree) را دیدم. خوش‌بختانه و در آخرین لحظه ــ همان‌طور که در سینما پیش می‌آید ــ گاری کوپر نجات پیدا کرد. هیچ نمانده بود که اعدامش کنند. اگر زندگی واقعی هم مثل فیلم Happy Ending داشت، آدم به هر قیمتی بود، هرچه زودتر خودش را به آخر می‌رساند.
(روزها در راه، ص ۲۵۵)
چه اهمیتی دارد که وسترنِ دلمر دیوز را گاهی به‌خاطر فیلم‌نامه‌اش سرزنش می‌کنند، وقتی داستانی می‌تواند به‌ خوبی‌وخوشی تمام شود؟ طلاها به کار می‌آیند و جان آدم ارزشش بیش‌تر از طلاست. این‌جاست که آدم حتی اگر به راه «سرازیری و لغزانِ گذشته» علاقه‌مند باشد، هوس آینده را می‌کند؛ وقتی می‌شود آن پایان خوش، آن زندگی بهتر، آن روزهای روشن‌تر را به دست آورد…