– من شنا می‌کنم پس هستم


فکر می‌کردم این که نمی‌نویسم یک مساله شخصی است. ازسر شلوغی، بدبختی، هزار هزار کار تکراری تمام نشدنی... یکی از دوستان می‌گوید بنویس از این روزها بنویس. بنویس که بشود روایتی مثل "روزها در راه" مثلا. من اما می‌دیدم هرچه می‌نویسم نمی‌شود. کم است. ناقص است. امروز اما یک سخنرانی گوش می‌دادم و یک جامعه‌شناس می‌گفت در مواجهه با بعضی پدیده‌ها، فقط می‌شود سکوت کرد. در روبرویی با «شر مطلق» فقط می‌شود سکوت کرد. مثل وقتی که کودکی را می‌کشند... مثل این همه کودکی که کشته‌اند...

داشتم سخنرانی را برای بار دوم گوش می‌دادم و در اتوبان صدر رانندگی می‌کردم. یهو دیدم خیالم مرا برداشته و پرت کرده توی دریای اژه... روز آخر سفر کوتاهمان، تور قایق گرفتیم. قایق می‌رفت در خلیجها و نزدیک ساحل می‌ایستاد و می‌پریدیم توی دریا. آخ چه دریایی! گرم، دعوت کننده و تمیز... نمی‌دانم چند ساعت توی آب بودم و سیر نشدم... سیر نشدم. فکر می‌کنم اگر دو روز دیگر هم قایق می‌چرخید و می‌ایستاد جایی، من باز اولین نفر بودم که می‌پریدم توی آب. می‌رفتم توی آن آبی بیکران زلال و زیر آفتاب داغ تابستان، فکر می‌کردم خوشبختی یعنی همین... آن روز کاملترین روز جهانم در سالهای اخیر بود. بماند که از آن همه زیر آفتاب ماندن چنان آفتاب سوخته شدم که شب لرز کردم و بعد تمام شب راه رفتم چون نمی‌توانستم بخوابم. اما هر چه که بود و شد مهم نیست. ارزشش را داشت. حتی اگر می‌مردم بعد از آن تجربه هم ارزشش را داشت، که غوطه خورده باشم در آبی اژه. که احساس کرده باشم بخشی از جهانم، بخشی از آبی، بخشی از زلال و چیزی بین من  و جهان فاصله انداخته... چیزی که بیش از حد وسیع و تمیز و زیباست...

در مواجهه با شر مطلق، من خودم را پرت می‌کنم توی آبی بیکرانی که در خیالم ادامه دارد. من شنا می‌کنم و از قایقم فاصله می‌گیرم. من شنا می‌کنم و می‌روم و می‌روم و به قایقم برنمی‌گردم. در مواجهه با شر مطلق، با خاکستری آسمان، با اندوه تنهایی، با روزهایی که شبیه روز نیست من می‌روم در دریای اژه‌ای که تکه‌ای از آن را برای همیشه برای خودم دزدیده‌ام... شنا می‌کنم. چشمهایم را می‌بندم. گرمای آفتاب را روی تنم احساس می‌کنم. می‌آویزم به همین چند ساعت از سالی که گذشت... که دارد می‌گذرد...

در خوابهایم مدام مضطربم. در بیداریهایم مدام مضطربم. دلم می‌خواست بین من و اضطرابم فاصله‌ای بود اما نیست. دلم می‌خواست فاصله‌ای بین من و جهان بود اما نیست. من آن فاصله بوده‌ام گاهی برای فرزندم، برای کسی شاید، اما کسی بین من و جهان فاصله نینداخته هیچ وقت. حالا که خوب فکرش را می‌کنم می‌بینم فقط یک بار کسی سپر جهان شد برای من و همان او ، تیزترین خنجر جهان را در دستهایش پنهان کرده بود. شاید همین شد که من فکر کردم قسمت من همین روبرویی با جهان است نه پنهان شدن در سایه‌ای که بعد می‌خواهد خنجری در زخمم بچرخاند. آن زخم سالهاست که خون چکان نیست اما جهان زمخت و زشت است و من خسته‌ام. دلم می‌خواهد پنهان شوم. دلم می‌خواهد بروم در دریای اژه و دیگر برنگردم. دلم می‌خواهد جهان لحظه‌ای دست خش دار و بیرحمش را از بازوی من بردارد. نمی‌شود.

برای همین این روزها همه‌اش دارم در دریای اژه شنا می‌کنم. صبح. ظهر و شب قبل از اینکه بخوابم و لرز کنم و تمام شب راه بروم... همه اش دارم شنا می‌کنم... شب و روز قبل از اینکه بخوابم و بمیرم...

 

شیدا

8 بهمن 1401

@mrs_shin

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *