بر باد رفته ها

آدمیزاد، باید همیشه حواسش باشد که پاهایش روی زمین نیست. روی سرسره دارد راه می‌رود. کافی است بلغزد ... می‌تواند بلغزد... آنقدر لغزیدن راحت است که فقط کافیست پاها را جای اشتباه بگذارد و ویژژژژژژژژ ... تمام شد. می‌بیند آن ته ته چاهی‌ست که برای خودش متصور بود. آنجا که آسمان می‌شود یک دایره‌ی کوچک آبی در دوردستهای ناپیدا.

می گوید: « چرا تو مرا می‌ترسانی؟ چرا از بین این همه آدم تو؟» چه جوابی بدهم؟ بگویم چه جان سختی می‌خواهد از ته آن چاه بالا آمدن و تازه وقتی دوباره به نور برسی می‌بینی تکه‌های روحت را آن پایین جا گذاشته‌ای. چه بگویم؟ هیچ...

حتی همین حالا، حتی همین امروز... حتی در اوج اوج همه چیز ... آدمیزاد اگر یک لحظه اعتماد کند به زمین و زمان و روزگار و خودش حتی، می‌تواند بلغزد. آنقدر که لغزیدن آسان است و حتی با شعفی شگفت هم همراه است. درست مثل سر خوردن از سرسره است. حبس کردن نفس. گیج رفتن سر و هیجان. همه ی اینها تا آن لحظه است که ته چاه چشمت را باز کنی. اگر باز کنی...

یک جا به خودم قول دادم. نه به هیچ کس دیگر. به خود خودم. به همین شیدا. قول دادم که دیگر هیچ وقت، هیچ وقت زندگیم به خودم دروغ نگویم. دورویی نکنم و خودم را ته هیچ چاهی پرت نکنم... آن لحظه، آن نقطه، آنجا که ایستادم اسکارلت وار، بالای همان تپه ی کذایی و خدا و زمین و زمان را به شهادت گرفتم، بزرگ شدم. کرگدن شدم. سخت شدم. همه اینها درد داشت.

می دانم ترس از درد از خود درد بدتر است. اما من که نمی دانستم درد دارد. کاش یکی همان وقت می‌گفت که چه دردی دارد روی آن تپه ایستادن. گذشت. بگذریم. من اصلا چی می‌خواستم بنویسم؟


Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *