Monthly Archives: اردیبهشت 1394

نقل است كه مردي پيش شيخ ( بايزيد بسطامي ) آمد و شيخ سر فرو برده بود . چون سر برآورد ، مرد گفت كجا بودي ؟ گفت : به حضرت . آن مرد گفت : من اين ساعت به حضرت بودم ، تورا نديدم . شيخ گفت : راست مي گويي كه من درون پرده بودم و تو برون . برونيان درونيان را نبينند .

شايد تو با سم خوردن ، پرت كردن خود از ارتفاع و يا با گلوله خودت را نكشي ، ولي مي تواني در يك روند بسيار آهسته ، دست به خودكشي بزني. و اين چيزي است كه روي مي دهد . تعداد كمي از مردم ناگهاني خودكشي مي كنند . ديگران تصميم گرفته اند كه بسيار آهسته و كند خودشان را بكشند و آنان بسيار آهسته و آرام مي ميرند .



مشکل عدم تطابق «مراجع» در یک گفتمان

۱- خیلی وقت‌ها صحبت کردن از مسئله‌ای برای کسی که به اصطلاح «مرجع» (reference) آن مسئله را ندارد هیچ فایده‌ای ندارد و عملا کار به سوء تفاهم کشیده می‌شود. مثال‌های این اتفاق هم بسیار زیادند. به عنوان نمونه معنی مرگ برای کسی که آن را از نزدیک لمس کرده است با کسی که چنین تجربه‌ای نداشته از زمین تا آسمان تفاوت دارد. کسی که در شادی زندگی کرده مفهوم غم برایش چندان روشن نیست و برعکس. عموما کسی که غرق در ثروت بوده مفهوم فقر و نیاز مادی برایش قابل درک نیست. توضیح دادن اینکه درد فراق چقدر سخت است برای کسی که چنین تجربه‌ای نداشته اصلا کار راحتی نیست. برای آدمی که مفهوم عمیق تنهایی را در زندگی تجربه نکرده هرچقدر هم از وسعت این تنهایی صحبت کنید، فقط هاج و واج نگاه‌تان می‌کند. و بسیارند چنین مثال‌هایی…

۲- نکته دیگر اینکه آدم‌ها کلمات را بر اساس تجربه‌های شخصی‌شان در معانی منحصر به فردی به کار می‌برند که معمولا کمی و در بعضی موارد مقدار قابل توجهی از معنای غالب و عموما فهمْ شده آن کلمات دور است. به همین دلیل قبل از اینکه بین دو یا چند نفر «دیالوگی» شکل بگیرد باید مدت زمانی صرف شود تا روشن شود که بر روی معانی کلمات کلیدیِ بحث تا حد خوبی توافق وجود دارد یا نه. برای من بسیار پیش آمده که حرفی زده‌ام و منظوری که برداشت شده دقیقا برعکس نکته‌ای بوده که می‌خواستم بگویم. در یک لحظه با این واقعیت مواجه شده‌ام که کلماتی که به کار برده‌ام در فرهنگ لغت طرف مقابل چقدر معنی متفاوتی داشته است.

۳- این را هم به تجربه یافته‌ام که وقتی در مورد مسئله‌ای که طرف مقابل‌تان مرجعش را ندارد می‌خواهید صحبتی کنید، مثلا می‌خواهید راهنمایی یا نصیحتی کنید یا نکته‌ای را تذکر دهید، بهترین کار این است که اول شرایطی را فراهم کنید که آن فرد تجربیاتی انجام دهد که تا حدی با مرجع مورد نظر آشنا شود و بعد از آن حرف‌تان را بزنید. در مواردی این کار شاید خیلی هم طول بکشد. شاید یکی از عواملی هم که تعلیم و تربیت را چنین دشوار و زمان‌بر می‌کند همین فرایندی است که باید توسط خود فرد (و معمولا با راهنمایی مربی) طی شود تا به مرحله لازم برای درک یک مسئله و مواجه شدن با جنبه‌های مختلف آن برسد.

“بیا تا نترسم من”*

لاك قرمز را از روى ناخنهاى دستم پاك كردم. مواظب بودم خاطره هاى سبز دست نخورده بماند. بعد از شنيدن صداى سوختن چوب در بخارى هيزمى و ديدن خانه هاى بى ديوار و چرخيدن در راههاى جنگلىِ بى پايان، زندگى و خانه به نظر عجيب مى آمد. گيج و بى حرف در خانه مى چرخيدم. پسرم توى دفترش نوشته بود: "حياط خانه ى ما سوزناك است." گفتم اين درست نيست. سوزناك مثل يك زخم مثلا. ماهى توى صفحه ى بزرگ تلويزيون به باب اسفنجى گفت "ما همه رويا داريم ولى دليل نداره بهشون برسيم. " تمام روز فكر كرده بودم به آدمهايم و حالا خسته بودم. روياى من تمام قد ايستاده بود روبرويم. آنقدر نزديك كه به نظر ترسناك مى رسيد. چرا هيچ كس نگفته بود كه زندگى كردن رويا هم ترسناك است. يادم رفته بود پاروهايم را ببرم. قايقم بازيچه ى موجها سر خورده بود تا وسط دريا. ايستاده بودم و ادويه مى زدم به خورش و منتظر بودم خيال، ساكش را ببندد و از خانه ام برود. خيال، اما قصد رفتن نداشت.خيال گفت يادت باشد از خانه هاى بى ديوار بنويسى. از دخترى كه اسمش آهو بود. از جيرجيركى كه چسبيده بود به بازوى مرد. از طعم جگر تازه. از رسيدن دو گله به هم. از صبح روستا. از ديوانه بى آزارى كه پايش را دراز كرده بود روى شيروانى و يك بند حرف مى زد. از كودكى كه صداى گريه اش از پشت ديوار چوبى ترا از خواب پرانده بود تا يادت بيايد بچه ات بزرگ شده. سينا گفت: " بعضى از آهنگها سوزناك هستند." گفتم "خوبه. همين خوبه. " رويا تمام شده بود. ما به شهر تاريكمان كه خاك سياهش چراگاه جرثقيل  است، برگشته بوديم. رويا جا مانده بود توى قاب عكسها. سر يك پيچ. كنار يك ابر و زير رگبار باران بى موقع. من برنگشته بودم. با تمام آدمهاى خام قصه ام جا مانده بودم. سر پيچ يكى مانده به آخر در جاده. بعد يادم آمد تو ماشين را زدى كنار. لاك پشت را بلند كردى و بردى گذاشتى آن طرف... روى يك تپه ى كوچك. روز بود. وسط روز. ديگر نيست. نيستى. منم و شبم و كودكم كه نخوابيده خواب ترسناك مى بيند. لاك پشت حالا لابلاى علفهاى آن طرف جاده خوابيده است. پسرم دراز كشيده كنارم. من باور نمى كنم كه بشود تا دوردست خيال رفت و به اين زودى باز به خانه برگشت. به قايقم. به پاروهاى ترك خورده. به ديكته ى شب. به كرم دور چشم و شارژ عقب افتاده ى فروردين و ارديبهشت. به خيال مى گويم بس است. بايد بخوابيم. خيال و پسرم هر دو افتاده اند به خميازه. شب است. 

*سهراب

به دادم برس ای اشک…

گفت: « خیلی بدی. قول داده بودی که پروژه جدید نگیری.» از روی پله های چوبی که بساط درس و مشقش را ولو کرده بود فالگوش حواسش به حرفهای من و مادرم بود. گفتم: « از اون پروژه هایی نیست که تو فکر می کنی.» دفترها را ول کرد و آمد ایستاد روبرویم. تصویر کلاسیک یک بچه عصبانی. اخم کرده. دستها گره خورده توی هم و گردن کمی خم شده به جلو به طرف مادر خاطی که جرات کرده بود پا از مرزهایش فراتر بگذارد. « قول داده بودی که با من بازی می کنی.»

«بازی می کنم.» قبلتر که بیرون بودم، زنگ زده بود که مداد ندارم و نمی توانم مشق بنویسم. نصف وقتش برای آوردن بهانه هایی سپری می شود که برای انجام ندادن درسهایش می آورد. «گرسنه ام. خسته ام. مدادم کو. تراش ندارم. پاک کنم کثیف پاک می کند. حالا باید کارتون تماشا کنم. خوابم میاد. آخه این بازی خیلی جالبه.» از وقتی با فرشته حرف زده ام آرامترم. فکر می کنم لابد حق دارد. حق دارد که به من بیاویزد از همین مشقهایی که من فکر می کنم ضروری است ولی ضروری نیست.

زندگی دارد گوشه ای راه خودش را می رود. منم و خیالم. منم و بچه ای که دلش می خواهد مادرش با او بازی کند. یک بازی تازه. « بیا بیا یه چیزی درست کنیم.» توی اتاق باز پر است از تکه های لگو. من دیگر نمی توانم آن شکلهایی را که در کودکیم درست می کردم بسازم. بزرگ شده ام. اسیر شده ام. می توانم بنشینم و نگاه کنم و گوش کنم. بچه ام یک مار ساخته که دمش از زنجیر است و صدای هیس هیسش اتاق کوچک را برداشته. یادم می آید که باید برایش میز تحریر بخرم و دشک. یک کتابخانه هم می خواهد. فکرها را می زنم کنار.

شام آماده است. اشکها پشت پلکم کمین کرده اند. قایقی که ساخته ام پارو ندارد. نمی تواند  روی دریایی که مثلا فرش سفید و صورتی است راهش را برود. من به پسرم قول داده ام که با او بازی کنم. پروژه تازه از جنس بازی است. از شعر. بچه این را نمی فهمد. « خیلی بدی.» می دانم. باور می کنم. باور کرده ام. آسمان آبی پررنگ است. مرا یاد مردی می اندازد که خیلی وقت است فراموشش کردم. آیا فراموشش کرده ام؟ بی فایده است. همه چیز بی فایده است. حتی همین پرنده ای که دارد می خواند یک روز می میرد و تمام آوازهایش را با خودش به گور می برد. قصه های من هیچ دری را باز نمی کنند. گربه های سفیدی که ازشان نوشته ام مدام بیدارند و در بیماری بی خوابی که گریبانشان را گرفته پیر می شوند. راه نجاتی وجود ندارد.

به آینه گفتم دارد چهل سالت می شود. چی فهمیدی از این زندگی. گفت بیا فقط به بوی تنش فکر کنیم. کاش پیراهنش را نشسته بودم. باید صبر کنم. باید تا روزهایی که نمی دانم کجای اردیبهشتم پنهان شده اند صبر کنم. تا جمعه ای که کند و آرام بیاید توی خانه ام. توی اتاق خوابیده باشی.  ناهار درست کرده باشم. روز آنقدر کش بیاید که انگار نه انگار که فقط یک روز است مثل بقیه روزها و من خسته نباشم. درد نداشته باشم و نترسم.

پشت آینه هایم پنهان شده ام و به تو نمی گویم که می ترسم. وقتی از ترس می نویسم اشکم در می آید. وقتی اشکم در می آید احساس ناامنی می آید و اسیرم می کند. چهل سالت دارد می شود زن. این زندگی چه می خواست بگوید؟ عشق. فقط عشق.

می توانم ساعتها و ساعتها بنویسم و تمام نمی شود. مثل اشکهایم. مثل خیالم. مثل این آسمان آبی پررنگ. بچه کی می رسد؟ چرا تنها هستم. چرا کلمه هایم روی صفحه می رقصند؟ چرا گریه می کنم؟ چرا نیستی؟ چرا نمی توانم با تو حرف بزنم و کلمه ها به دادم نمی رسند. چرا پرده های اتاق خواب را کنار نزده ام؟ چرا می ترسم؟ از چه می ترسم؟

فقط می توانم بنویسم. می توانم ساعتها بنویسم و باز کلمه ها نوک انگشتهایم را سنگین کنند. کاش من هم می توانستم خودم را جایی پنهان کنم. کاش می شد از کلمه ها فرار کنم. از قصه ها. از ابهام. از نوشته های سبز روی دیوار آَشپزخانه. از « خیلی بدی» محکمی که پسرم می گوید. از ماشین. از اردیبهشت.

«مرا پناه دهید ای اجاقهای پرآتش.»

و هیچ اجاق پر آتشی نیست. نبوده انگار. زندگی همین است. دارد چهل سال می شود و من هنوز نمی دانم زندگی می خواست چه بگوید. چیزی ندارم. بهانه ای نیست جز عشق که آنقدر کلیشه ای شده که دل کسی را نلرزاند. با این همه مگر می شد بدون عشق زندگی کرد؟ می شود؟

«خیلی بدی.»  این را پسری می گوید که با چشمهای من توی صورتش به من اخم می کند و دستهایش را حلقه می کند دور تنم و مدام بهانه می گیرد.

دارم از زور دلتنگی گریه می کنم. کاش این سطرها را نخوانی. کاش جایی آن وسطها حوصله ات سر برود و دیگر نخوانی ... 

Rebel Music | Iran: The Music Never Stopped (Full Episode) | MTV

In Iran, a land of beauty, art and complex headlines, music is tightly controlled. Metal band Master of Persia, whose founder was arrested for his music, fled the country together with his bandmate who was threatened for her hairstyle. They are both persevering to keep playing against all odds. Erfan, one of Iran’s most popular hip-hop artists also shares his struggle to play his music thousands of miles from his family and fans. موسیقی در ایران (سرزمین زیبایی، هنر و تیترهای پیچیده) به شدت کنترل می شود. بنیانگذار گروه متال سروران پارس به خاطر فعالیتهایش در زمینه موسیقی بازداشت می شود و در نهایت همراه هم تیمی اش که به خاطر مدل مویش تهدید شده بود، از ایران فرار می کند. هر دوی آنها مصمم هستند که با وجود تمام سختی ها به فعالیتهایشان در زمینه موسیقی ادامه دهند. همچنین، عرفان که یکی از محبوبترین خواننده های هیپ-هاپ ایران است، از سختی های کارش در مورد تهیه موزیکش فرسنگها دورتر از خانواده و هوادارانش می گوید. Subscribe to MTV: http://goo.gl/NThuhC More Rebel Music: Like Rebel Music: https://www.facebook.com/rebelmusicproject Follow Rebel Music: https://twitter.com/rebelmusicdoc Rebel Music on Tumblr: https://www.tumblr.com/tagged/rebel-music Rebel Music Instagram: https://instagram.com/rebelmusicdoc/ More from MTV: Official MTV Website: http://www.mtv.com/ Like MTV: https://www.facebook.com/MTV Follow MTV: https://twitter.com/MTV MTV Google+: http://goo.gl/OGY79b MTV on Tumblr: http://mtv.tumblr.com/ MTV Instagram: http://instagram.com/mtv MTV on Pinterest: http://www.pinterest.com/mtv/