اردنی بود. خوشقیافه و خوشلهجه. همانموقع که فرمهای پذیرش را پر میکردیم دیده بودمش که تورلیدر یک گروه بزرگ بود. وارد سالن صبحانهی شلوغ که شد٬ چشمچشم کرد برای یکجای خالی. آمد و اجازه گرفت که سر میز ما بنشیند. من و مادرم بودیم و میز پنجنفره بود. پرسید اشکالی ندارد٬ مادرم گفت البته که نه. سیب برداشته بود و عسل. نمیتوانم آدمی که کلهی صبح سیب میخورد را درک کنم. من پنیر برداشته بودم، سهجور با قوری چایی ِ لبالب و با ظرفم معاشقه میکردم. چایی تعارفش کردم و خواست و صندلی مادرم که قصد کرد بلند شود را برایش عقب کشید. مادر از پشت سر ابرویی بالا برد که یعنی آفرین. بعداز اینهمه سال حشرونشر کاملا منتظر بودم از حجاب بپرسد یا وضعیت ایران ازبس بایدیفالت عادت کردهایم به این سوالات مزخرف. چیزی نپرسید. عوضش رفت و یکعسل کوچک دیگر آورد و با سیب و چای، معجونی درست کرد که بهشتی بود. باقی زمان صبحانه به حرفزدن از نوشیدنیها گذشت. من برایش از مخلوطی شبیه این ولی با آلبالو گفتم. خوشم بود رسما. بعداز مدتها با غریبهای سر میز نشسته بودم که نه از نوشتههایش حرف میزد، نه از آخرین کتابی که خوانده و نه از فیلمهای مورد علاقه زندگیاش. خیلیوقت است آلرژی پیدا کردهام به گفتگوهای فرهنگی-کافهای. همان معدود دفعاتی هم که با کسی سرمیزی رفتهام بحث که به فلان کتاب و نقد فلان فیلم روی پرده و الباقی رسیده٬ دلم میخواسته از نزدیکترین پنجره بیرون بپرم. اسمش عامیشدن یا هرچه هست٬ اینکه بهترین فیلم و کتابی که اخیرا دیدهام چه بوده را فقط توی تحریریه و مصاحبه درک میکنم نه سر میز نهار و شام و چایی. همین آلرژی٬ حالا شده نقطهی فاتحهی شروع دوستی. بله موجود مزخرفی که منم لابد ترجیح میدهم در مجله و انتشاراتی و نشست ادبی در این موارد حرف بزنم و نه وقتی کیک پنیر گاز میزنم و نسکافه هورت میکشم.
بلند شدیم که برویم٬ رسما سرحال بودم. دست دادیم و گفتم چه صبحانهمان شبیه دیت بود. خندید و خداحافظی کرد. عصر که از پیادهروی برگشتیم، تور رفته بود و کارتش را امانت گذاشته بود در پذیرش. چندروز بعدش جایی دیگر٬ روی ارتفاع٬ هوا بارانی و خوش بود؛ چندبار چای سیبوعسل درست کردم٬ بدنم را کشوقوس دادم و یکعصر کارت را به آب دریاچه سپردم.