بخشهایی از رمان در دست نگارشم…

از آنجایی که دوستان بی تابی میکردند قسمتهایی از رمان در حال نگارش من را بخوانند یک بخش از آن را به احترام دوستانی که کامنت گذاشته بودند منتشر میکنم:

“…مرد سرش را بلند کرد و گفت:
- ملیحه…تو نمیتونی من رو تنها بذاری.
اشک در چشمان مرد میدرخشید و گلوله های غلتان اشک همچون مروارید بر گونه اش میلغزید. ملیحه با بغض گفت:
- فکر کردی تا آخر عمر به پای تو و اعتیادت میشینم. نه…تو دیگه برای من و این بچه ای که توی شکمم هست مردی…وقتی این کوچولوی نازنین به دنیا اومد بهش میگم که اون بابا نداره…میگم که باباش تو یه تصادف مرده!میفهمی؟ مرده!
مرد همانجا روی زمین نشست و سرش را به آسمان گرفت:
- ای خدا…این چه سرنوشتی ست که من دارم…چرا خود را ندانسته اسیر دیو اعتیاد کردم. چرا همسرم که زمانی عزیز ترین موجود زندگی ام بود حالا باید من را ترک کند…من باید انتقام خودم را از کسانی که باعث این وضعیت هستند بگیرم…بلی…
مرد دست در جیبش کرد و ناگهان برق تیغه چاقو همه جا را روشن کرد…
- چی کار میخوای بکنی اصغر؟  
- کاری رو که باید خیلی وقت پیش از این میکردم. باید برم سر افعی رو بکوبم!
اما مرد خودش هم میدانست که  چیز افعی را هم نمیتواند بکوبد. با این حال موبایلش رو از جیب کتش بیرون آورد و شماره ای گرفت…در نگاهش شعله انتقام میدرخشید:
- الو…هوشنگ خان…منتظرم باش…چی؟…اصغرم…نه…اصغر دو کله نه…اصغر آقا ابراهیم اینا…نه…ابرام صافکار بابا…نه…نه…من پسر کوچیکه م…اونی که رفته بود ژاپن اکبره…آره…من داداش کوچیکه ی اکبرم…آره…آره…قربانت…مرسی…همه خوبن…سلام دارن خدمتتون…نه…همینجوری زنگ زدم…یعنی یه کاری داشتم…نه…جنس دارم توی خونه…ای بابا…شرمنده به خدا…یه لحظه گوشی…
دستش را روی دهانه گوشی میگذارد و رو به زنش به آرامی میگوید:
- ملیحه…من با هوشنگ خان چی کار داشتم؟
- خبرت میخواستی بری انتقام بگیری…و اگه من یه جو شانس داشته باشم نفله بشی و لااقل من پول دیه ت رو بگیرم و قسطهای عقب افتاده خونه رو بدم…
- انتقام؟ هاااا…اصلا یادم رفته بود…الو…ببخشید هوشنگ خان…نه…یعنی گه نخور…میخواستم بیام بکشمت آشغال…منتظرم باش!”

پ.ن: من متعلق به همه شما هستم…

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *