در کافهای توی یوسفآباد قرار داشتیم. من زود رسیدم. گشتم تا یکجای دنجی پیدا کنم و نشد. نشستهبودم به انتظار که با مرد جوان کافهچی پشت کانتر، تصادفا چشمدرچشم شدم. خوشقیافه بود و چهرهاش ویژگی مبهمی داشت که نمیدانم چه بود ولی هرچه بود خوشایند بود، بیتردید. همکارش آمد که سفارش بگیرد گفتم سهنفریم و منتظر دوستانم هستم و رفت. سردم بود مثل همیشه و توی خودم جمع شده بودم. وسایلم را گذاشتم روی صندلی بغل و زل زدم به بیرون، به یوسفآباد، به روزهای شلوغ عجیب. برگشتم و دوباره دیدم که درحین همزدن یکنوشیدنی نگاهم میکند. متعجب بودم من که ترک دیوار این توانایی را دارد که معذبم کند، حالا چطور سختم نیست. مرد لبخند زد. من بیرون را نگاه کردم.
...
بعد از پیادهروی سهنفره و بازیگوشی و تافتون خریدن، برگشتم سمت خانه که باران گرفت و هرچه گشتم کیف محافظ عینک آفتابیام را پیدا نکردم. واضح بود که جامانده روی همان صندلی کناری. زیر رگبار برگشتم بالا. خیس خیس. دیلینگ آویز در که بلند شد، صاحب کافه گفت خب خودش برگشت و مرد کیف را دستم داد. ته چشمهاش خوب بود و از آخرینباری که ته چشمهای خوب دیدهام، هزارسال گذشته است. سردم بود و دلم میخواست بنشینم و چایی بخورم و گرم شوم. اما مضطرب بودم. رگبار مضطربم میکند، رعدوبرق و هرچیزی که ناگهان ظهور کند. تشکر کردم و پیاده برگشتم.
...
عینک چندروزی روی کنسول ول بود و من، شلوغ از کار و فکر و کتفدرد. امروزصبح که گوگل احمق گفت هوا نیمهابری و گاهی آفتابی، رفتم که بگذارمش در کیف که دیدم یک کاغذ کوچک کف آن است؛ دستخط قشنگی کنار شمارهی موبایل نوشته بود: «آیا لبخند، سزاوار تبسمی متقابل نیست؟». همین تکخط. از صبح کاغذ را گذاشتهام کنارم روی میز کار و نگاهش میکنم. یکبار حتی دستم رفت روی گوشی که در جواب بنویسم آقای عزیز صاحب این شماره لبخندزدن یادش رفته است. ننوشتم، نگفتم. دیدم وقتی چیزی یادت میرود که دیگر گفتن ندارد.
شمارهی تلفن بالای کاغذ را بریدم و آن یکجملهی باقی را چسباندم کنار مانیتور، رو به پنجره؛ همانجایی که نسیم اینروزهای تهران، تکانتکانش میدهد. به لیست کارهای امسال باید تمرین لبخند زدن را هم اضافه کنم.